گاهی ، حرف هایم

بسم رب الشهداء والصدیقین
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
خُب حالم خوب نیست. همه چیز ناگهان با هم هجوم آورده. دیشب برای اولین بار سرم زدم. اول اینکه توی مترو بودم که با نرگس بروم ولیعصر خرید که نمیدانم چرا سرگیجه و بدن درد آمد سراغم. پول کم داشتم، با این وجود به خاطر حال بَدَم مجبور شدم 19 تومان به اسنپ بدهم. توی ماشین و وقتی رسیدم خوابگاه از درد فقط گریه میکردم. -البته حالا میفهمم که بیشتر از تنهایی بوده نه از درد، وقتی رسیدم کسی توی سوئیت نبود، وقتی آمدند هم خیلی فرقی نکرد، نمیدانم چرا انقدر بعضی ها نامسلمان اند، این همه حق که دوست بر دوستش دارد در دینمان، کجا رفته؟!، و به راستی در این چند وقت فهمیدم چیزهایی که درباره شمالی ها شنیدم خیلی صادق است، اگر شمالی هستید ببخشید اما بیشتر شمالی ها مشکلات بقیه برایشان خیلی مهم نیست- اینجا دو-سه نفر هستند که خیلی با معرفت اند، یکی شان زنجانی ست و یکی شان قائنی(خراسان جنوبی)، اسمش کوثر است و طبعا به خاطر خراسانی بودن اخلاق شبیه به من دارد، البته هم اتاقیم هم خراسانی ست اما باز هم آنقدر considerable نیست! یکی شان هم از میان دو آب آمده. البته اتاق روبرویم دو تا کُرد هستند، اهل تسنن اند اما از هزار شیعه بهتر. نمی دانستم کُردها انقدر بامعرفت اند. دومین رنجی که پیش آمد این بود که امروز صبح ساعت 10:30 قرار بود بروم مصاحبه یک شرکت که میخواست برای پروژه های اندرویدش کارآموز بگیرد. شرکت مذکور در چیتگر بود، اما اشتباهی مترو کرج را سوار شدم و تا کرج رفتم! دقیقا دو ساعت دیر رسیدم. البته تخصص هم هنوز ندارم و فکر نکنم من را استخدام کنند. توی مترو(قبل از اشتباه سوار شدن!) خواهرم زنگ زد و چون نمیخواستم پیش بقیه بگویم دارم کجا میروم ناراحت شد از صحبت کردنم و قطع کرد. من هم چندتا پیامک با عصبانیت بهش دادم، بعد هم از تنهایی شدیدم گریه کردم. حتی اگر یک کلمه از دهانم میخواست درآید مطمئن بودم گریه ام شدید می شد و خداراشکر که کسی در مترو از من چیزی نپرسید. الان چقدر دلم می خواهد زنگ بزنم و به مامان بگویم دیشب دروغ گفتم که فقط آمپول داد، بگویم دخترت برای اولین بار سرم زده، بگویم امروز مترو را اشتباهی سوار شدم، بگویم تخصصی برای استخدام در این شرکت ندارم و نمیدانم این چندماه را داشتم دقیقا چه غلطی میکردم، بگویم نمیدانم چرا انقدر خرج ها بالاست و هرچه سعی میکنم صرفه جویی کنم نمی شود، بگویم حوصله ندارم سوپ آماده ای را که خریدم درست کنم، بگویم با خواهرم دعوایم شده و مثل بچه ها توی تلگرام بلاکش کردم(تا کنون این حرکت عجیب و مسخره از من سر نزده بود، نمیدانستم تنهایی اینقدر فشار می آورد!)، دوست دارم به او بگویم که کاش خوابگاه نرگس نزدیکمان بود و میشد هفته ای دوبار ببینمش، حتی دوست دارم تمام این حرف ها را به نرگس بگویم، اما حیف حیف حیف که حتی یادآوری این همه اتفاق بد و این همه تنهایی الان هم اشک را بر گونه هایم جاری کرده، چه رسد که بخواهم کلامی به کسی بگویم. حیف که مراعات حال مادرم را میکنم، حیف که نرگس هیچگاه این همه تنهایی اش را با کسی در میان نگذاشته و اعتمادبه نفسش خیلی بالاتر از من است. اما من شکننده شده ام، نمی دانم باید چه بگویم. الان هم باز تب کرده ام و میخواهم بروم بخوابم. یک خواب عمیق و طولانی. خوانده ام علاقه به خواب زیاد و دیربیدار شدن از نشانه های افسردگی ست. کاش میشد وقتی بیدار شده ام مشهد باشم، پیش مادر و پدرم، خواهرم، برادرم. الان هم در خوابگاه با همه دعوا دارم و هرکه هر حرفی میزند یک کنایه تلقی می کنم. جمعه شب بلیط دارم. حالم خوب نیست، نیست.
یا فاطمه الزهرا، یا مظلومه عالم، ادرکنی
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۵۵
ماش ماشک
بسم الله
سلام. خواستم درباره ی خیلی چیزها بنویسم، سیستان و بلوچستان، پلاسکو، خوزستان و کذلک.
اما یک ساعت است که کمر بسته ام وبلاگ استادم را تمام کنم. و کردم. حالا برایم حالی نمانده که بنشینم و درباره ی هرکدامشان نظر بنویسم.
اما چند روز بعد از پلاسکو، با همین نیت قرآن را که باز کردم آمد:
ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَىٰ ۖ کُلَّ مَا جَاءَ أُمَّةً رَسُولُهَا کَذَّبُوهُ ۚ فَأَتْبَعْنَا بَعْضَهُمْ بَعْضًا وَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِیثَ ۚ فَبُعْدًا لِقَوْمٍ لَا یُؤْمِنُونَ (مومنون/44)
باز فرستادگان خود را پیاپى روانه کردیم هر بار براى [هدایت] امتى پیامبرش آمد او را تکذیب کردند پس [ما امتهاى سرکش را] یکى پس از دیگرى آوردیم و آنها را مایه عبرت [و زبانزد مردم] گردانیدیم دور باد [از رحمت‏ خدا] مردمى که ایمان نمى ‏آورند
ترسیدم، زیاد. الان هم می ترسم. از آینده، از اثر گناهانم روی عذاب های خدا. وقتی پلاسکو اتفاق افتاد با جانم احساس کردم با گناهی که کردم در خون کسانی که زیرآوار ماندند شریکم. در سیل سیستان و بلوچستان سهیم ام. در گرد و غبار خوزستان سهیم ام. در... حالا بیاییم و گناهان را کنار گناه مردمی که هرروز به تعدادشان افزون می شود بگذاریم، کسانی که تکذیب می کنند. خدایا از ما هیچ چیز دور نیست، خودت این گناهان را دور کن.
حالم زیاد خوب نیست. یعنی بهتر است بگویم اصلا خوب نیست. اظطراب شدید مهاجرت از مشهد به خوابگاه را دارم. اظطراب آن کسی که می خواهد هم اتاقی ام باشد(تصمیم گرفته ام ان شاءالله اتاق 2نفره بگیرم). اظطراب رفتن به شهری خیلی بزرگ تر از مشهد. اظطراب روبه رو شدن با آدم های جدید. حتی برای اینکه  عمه یا عمویم با من تماس بگیرند و بخواهند برای شام یا نهار یا... پیششان بروم هم اظطراب دارم!(چون با عمه و عمویم تفاوت زیاد در اعتقادات دارم، هرچند یادم نمی آید زیاد بحث مذهبی کرده باشیم، اما دوست ندارم زیاد با آن ها رابطه داشته باشم، به هر حال حتی جو خانه شان را دوست ندارم، از قضا خانه هایشان بسیار نزدیک دانشگاه و خوابگاه است!) اظطراب که دارم زود گریه ام میگیرد. امشب چندین بار اشک ریختم، پای یک جمله ی ساده حتی. امشب مادرم گفت که از مریم(خواهرم) پرسیده که "کدام قرص را برای اظطراب بخورد؟" و من حرف مادرم را قطع کردم و فقط گفتم استرس من طبیعی ست و قرصی لازم ندارد مادر جان. هرچند خودم می دانم این روزها خیلی وقت ها از اظطراب خفه می شوم، مثل امشب که برای شام اشتها نداشتم. وقتی اظطرابم کمتر است البته، غذا بیشتر میخورم، مثل این دو-سه هفته ی اخیر که یک کیلو وزنم زیاد شد با اینکه باید کم می شد. حتی حوصله ندارم به اضافه وزنم فکر کنم.
قرار بود امشب فیلم ببینم که نشد. حوصله ای برایم نمانده امشب. از دیشب که نتوانستم یکی از الگوریتم های اویلر را بنویسم دوست ندارم بروم سمت ++c. اظطرابم بیشتر هم شده، وقتی دیروز جایی خواندم:"اگر در جایی بهترین هستید، در جای اشتباهی قرار گرفته اید." مخصوصا وقتی می بینم با چه درصد های کنکور افتضاحی بعضیها دارند می آیند دانشگاه. هرچند هرچه بشود پای انتخابم می مانم چون خیلی برایش فکر کرده ام و آرمان هایم در معلم شدن است.
من آدمی نیستم که مراقبه دائم داشته باشم، اما با دو تا گناه درگیرم: ریا و سوءظن. هردویشان هم از بزرگترین گناهان هستند و واقعا هم سخت است دچارشان نشوی. یعنی وقتی دچارشان می شوم و بعدش استغفار می کنم احساس می کنم دیگر فایده ای ندارد چون بالاخره مرتکبشان شده ام.
امشب به نرگس زنگ زدم. چند شبی بود تلگرام آنلاین نشده بود. با بچه هایشان رفته اند رفته اند اردوی جهادی، زیرکوه خراسان جنوبی. من هم خواستم بروم، خانواده راضی نشد. هرچند بهتر که نرفتم. آنقدر آدم نیستم که اگر سختی سفر به من روی آورد غرغر نکنم. موبایلش یک طرفه شده و نمی تواند اینترنت بیاید. (نرگس بهترین دوستم است که مهندسی مواد شریف می خواند، خدا برایم حفظش کند، همیشه اخلاق های بدم را تحمل کرده).
آخ که چقدر دلم گرفته است.
خدایا زندگی ام در دستان خودت است، کمکم کن، خیلی نیازمندم.
بکش چون صید و در خونم بغلطان                     تماشا کردن از تو، پرپر از من
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۵
ماش ماشک

پیچ تلویزیون را روشن میکنم. باز هم دارد آوار و لاشه ی سوخته نشان می دهد. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم لابد هربار که این صحنه را میدیدم احساس میکردم پسرم -مَردَم، قهرمانم- هنوز دارد زیر این آوار ها نفس می کشد. هربار حتما از خدا معجزه اش را میخواستم. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم لابد هربار که تلفن زنگ میخورد مطمئن میشدم اینبار دیگر از قهرمانم خبری رسیده. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم حیاط خانه را آب و جارو میکردم و چادرم روی طاقچه آماده بود تا زنگ که میخورد چادر به سر کنم و در را به روی قهرمانم بگشایم.
اما آه از آن تلفنی که زنگ نخواهد خورد و وای از آن مهمانی که نخواهد آمد. می دانی، نه تنها به مادری فکر می کنم که از حالا به بعد منتظر خبری از پیکر مفقود پسرش مانده، که یاد آن مادر سی سال چشم به راه جانم را می سوزاند. یادم مانده، از یکیشان شنیدم که میگفت: تا یک پیراهن را نیاورند، مراسمش را نمیگیرم، هنوز منتظرم.

#شروع-وبلاگ-با-یاد-خدا  #یک-هفته-تا-خوابگاهی-شدن  #یک-هفته-تا-ترک-مشهد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۳
ماش ماشک