گاهی ، حرف هایم

بسم رب الشهداء والصدیقین

به احترام مَرد یک مادر

سه شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

پیچ تلویزیون را روشن میکنم. باز هم دارد آوار و لاشه ی سوخته نشان می دهد. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم لابد هربار که این صحنه را میدیدم احساس میکردم پسرم -مَردَم، قهرمانم- هنوز دارد زیر این آوار ها نفس می کشد. هربار حتما از خدا معجزه اش را میخواستم. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم لابد هربار که تلفن زنگ میخورد مطمئن میشدم اینبار دیگر از قهرمانم خبری رسیده. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم حیاط خانه را آب و جارو میکردم و چادرم روی طاقچه آماده بود تا زنگ که میخورد چادر به سر کنم و در را به روی قهرمانم بگشایم.
اما آه از آن تلفنی که زنگ نخواهد خورد و وای از آن مهمانی که نخواهد آمد. می دانی، نه تنها به مادری فکر می کنم که از حالا به بعد منتظر خبری از پیکر مفقود پسرش مانده، که یاد آن مادر سی سال چشم به راه جانم را می سوزاند. یادم مانده، از یکیشان شنیدم که میگفت: تا یک پیراهن را نیاورند، مراسمش را نمیگیرم، هنوز منتظرم.

#شروع-وبلاگ-با-یاد-خدا  #یک-هفته-تا-خوابگاهی-شدن  #یک-هفته-تا-ترک-مشهد

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۰۵
ماش ماشک

نظرات  (۲)

سلام
موفق باشی
امیدوارم روزهای خوشی رو اینجا ثبت کنی.
خوابگاه هم خوش بگذرههه :)
پاسخ:
سلام
ممنون دوست عزیز :)

۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۱۱ حجت پناه زاده
متن زیبایی بود. موفق باشید
انشالله دنبال خواهید شد
پاسخ:
خیلی متشکرم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی