گاهی ، حرف هایم

بسم رب الشهداء والصدیقین

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

بسم الله
سلام. خواستم درباره ی خیلی چیزها بنویسم، سیستان و بلوچستان، پلاسکو، خوزستان و کذلک.
اما یک ساعت است که کمر بسته ام وبلاگ استادم را تمام کنم. و کردم. حالا برایم حالی نمانده که بنشینم و درباره ی هرکدامشان نظر بنویسم.
اما چند روز بعد از پلاسکو، با همین نیت قرآن را که باز کردم آمد:
ثُمَّ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا تَتْرَىٰ ۖ کُلَّ مَا جَاءَ أُمَّةً رَسُولُهَا کَذَّبُوهُ ۚ فَأَتْبَعْنَا بَعْضَهُمْ بَعْضًا وَجَعَلْنَاهُمْ أَحَادِیثَ ۚ فَبُعْدًا لِقَوْمٍ لَا یُؤْمِنُونَ (مومنون/44)
باز فرستادگان خود را پیاپى روانه کردیم هر بار براى [هدایت] امتى پیامبرش آمد او را تکذیب کردند پس [ما امتهاى سرکش را] یکى پس از دیگرى آوردیم و آنها را مایه عبرت [و زبانزد مردم] گردانیدیم دور باد [از رحمت‏ خدا] مردمى که ایمان نمى ‏آورند
ترسیدم، زیاد. الان هم می ترسم. از آینده، از اثر گناهانم روی عذاب های خدا. وقتی پلاسکو اتفاق افتاد با جانم احساس کردم با گناهی که کردم در خون کسانی که زیرآوار ماندند شریکم. در سیل سیستان و بلوچستان سهیم ام. در گرد و غبار خوزستان سهیم ام. در... حالا بیاییم و گناهان را کنار گناه مردمی که هرروز به تعدادشان افزون می شود بگذاریم، کسانی که تکذیب می کنند. خدایا از ما هیچ چیز دور نیست، خودت این گناهان را دور کن.
حالم زیاد خوب نیست. یعنی بهتر است بگویم اصلا خوب نیست. اظطراب شدید مهاجرت از مشهد به خوابگاه را دارم. اظطراب آن کسی که می خواهد هم اتاقی ام باشد(تصمیم گرفته ام ان شاءالله اتاق 2نفره بگیرم). اظطراب رفتن به شهری خیلی بزرگ تر از مشهد. اظطراب روبه رو شدن با آدم های جدید. حتی برای اینکه  عمه یا عمویم با من تماس بگیرند و بخواهند برای شام یا نهار یا... پیششان بروم هم اظطراب دارم!(چون با عمه و عمویم تفاوت زیاد در اعتقادات دارم، هرچند یادم نمی آید زیاد بحث مذهبی کرده باشیم، اما دوست ندارم زیاد با آن ها رابطه داشته باشم، به هر حال حتی جو خانه شان را دوست ندارم، از قضا خانه هایشان بسیار نزدیک دانشگاه و خوابگاه است!) اظطراب که دارم زود گریه ام میگیرد. امشب چندین بار اشک ریختم، پای یک جمله ی ساده حتی. امشب مادرم گفت که از مریم(خواهرم) پرسیده که "کدام قرص را برای اظطراب بخورد؟" و من حرف مادرم را قطع کردم و فقط گفتم استرس من طبیعی ست و قرصی لازم ندارد مادر جان. هرچند خودم می دانم این روزها خیلی وقت ها از اظطراب خفه می شوم، مثل امشب که برای شام اشتها نداشتم. وقتی اظطرابم کمتر است البته، غذا بیشتر میخورم، مثل این دو-سه هفته ی اخیر که یک کیلو وزنم زیاد شد با اینکه باید کم می شد. حتی حوصله ندارم به اضافه وزنم فکر کنم.
قرار بود امشب فیلم ببینم که نشد. حوصله ای برایم نمانده امشب. از دیشب که نتوانستم یکی از الگوریتم های اویلر را بنویسم دوست ندارم بروم سمت ++c. اظطرابم بیشتر هم شده، وقتی دیروز جایی خواندم:"اگر در جایی بهترین هستید، در جای اشتباهی قرار گرفته اید." مخصوصا وقتی می بینم با چه درصد های کنکور افتضاحی بعضیها دارند می آیند دانشگاه. هرچند هرچه بشود پای انتخابم می مانم چون خیلی برایش فکر کرده ام و آرمان هایم در معلم شدن است.
من آدمی نیستم که مراقبه دائم داشته باشم، اما با دو تا گناه درگیرم: ریا و سوءظن. هردویشان هم از بزرگترین گناهان هستند و واقعا هم سخت است دچارشان نشوی. یعنی وقتی دچارشان می شوم و بعدش استغفار می کنم احساس می کنم دیگر فایده ای ندارد چون بالاخره مرتکبشان شده ام.
امشب به نرگس زنگ زدم. چند شبی بود تلگرام آنلاین نشده بود. با بچه هایشان رفته اند رفته اند اردوی جهادی، زیرکوه خراسان جنوبی. من هم خواستم بروم، خانواده راضی نشد. هرچند بهتر که نرفتم. آنقدر آدم نیستم که اگر سختی سفر به من روی آورد غرغر نکنم. موبایلش یک طرفه شده و نمی تواند اینترنت بیاید. (نرگس بهترین دوستم است که مهندسی مواد شریف می خواند، خدا برایم حفظش کند، همیشه اخلاق های بدم را تحمل کرده).
آخ که چقدر دلم گرفته است.
خدایا زندگی ام در دستان خودت است، کمکم کن، خیلی نیازمندم.
بکش چون صید و در خونم بغلطان                     تماشا کردن از تو، پرپر از من
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۵۵
ماش ماشک

پیچ تلویزیون را روشن میکنم. باز هم دارد آوار و لاشه ی سوخته نشان می دهد. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم لابد هربار که این صحنه را میدیدم احساس میکردم پسرم -مَردَم، قهرمانم- هنوز دارد زیر این آوار ها نفس می کشد. هربار حتما از خدا معجزه اش را میخواستم. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم لابد هربار که تلفن زنگ میخورد مطمئن میشدم اینبار دیگر از قهرمانم خبری رسیده. با خودم فکر میکنم - من که مادر نیستم اما- اگر مادر بودم حیاط خانه را آب و جارو میکردم و چادرم روی طاقچه آماده بود تا زنگ که میخورد چادر به سر کنم و در را به روی قهرمانم بگشایم.
اما آه از آن تلفنی که زنگ نخواهد خورد و وای از آن مهمانی که نخواهد آمد. می دانی، نه تنها به مادری فکر می کنم که از حالا به بعد منتظر خبری از پیکر مفقود پسرش مانده، که یاد آن مادر سی سال چشم به راه جانم را می سوزاند. یادم مانده، از یکیشان شنیدم که میگفت: تا یک پیراهن را نیاورند، مراسمش را نمیگیرم، هنوز منتظرم.

#شروع-وبلاگ-با-یاد-خدا  #یک-هفته-تا-خوابگاهی-شدن  #یک-هفته-تا-ترک-مشهد

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۳
ماش ماشک